متین من متین من، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 14 روز سن داره

من و متین

سالگرد عقد

٢٩ شهریور ١٣٩٢ دیروز عصر بعد از اینکه از خواب بیدار شدیم آقای همسر من و متین رو برد خونه مامانم و خودش گفت برمیگرده خونه که بره آرایشگاه(سلمونی سابق). داداشم هم با بچه ها اونجا بودن و ما رفتیم که یه دیداری تازه کنیم. ساعت ٩ بود که همسری اومد دنبال ما و برگشتیم خونه که دیدم بععععععععععععللههه از اونجا که امروز ٢٩ شهریور سالگرد عقدمونه همسر مهربان در این فاصله زحمت کشیدن و رفتن برای بنده یک سبد گل زیبا خریدن و بردن خونه و ما که از در وارد شدیم با یک سورپرایز مواجه شدیم.یادش بخیر ٢٩ شهریور ٨٨ ساعت ٤ بعد از ظهر ما به عقد هم دراومدیم.بعدم رفتیم خونه ما نی نای نای کردیم و شام با همه مهمونا رفتیم هتل .چه بارونی هم گرفته بود.مهدی برای اولین بار...
29 شهريور 1392

بدون عنوان

٢٨ شهریور ١٣٩٢ امروز قرار بود دوستم ثریا با پسر کوچولوش که یک ماه از متین بزرگتره بیان خونمون. منم چون زیاد با بچه نمیتونم آشپزی کنم تصمیم گرفتم غذای ساده درست کنم که سرو کردنش کمتر دردسر داشته باش.خلاصه که همبرگر درست کردم و سیب زمینی سرخ کرده. سوپ جو وته چین.ثریا و سپهر ساعت ١١ اومدن و بعدم دیدم شوهرش و سینا (پسر بزرگ ثریا که البته ٢.٥ سالشه) هم همون نزدیکیان و اینگونه شد که من به اقای همسر گفتم نهار تشریف بیارین و شوهرثریا و سینا هم به جمعمون اضافه شدن و ذیگه واقعا شد یه مهمونی. با وجود بچه ها اصلا فرصت نداشتیم که خودمون حرف بزنیم. پسرای ثریا خیلی شیطونن و البته خصلت های پسرونه توشون نمود بیشتری داره چون سینا که بزرگه و سپهر هم الگوی...
28 شهريور 1392

عروسی

٢١ شهریور ١٣٩٢ دیشب ما عروسی دعوت داشتیم.عروسی حامد،داداش هدیه .کلی برنامه ریزی کرده بودم .هفته پیش رفتیم یه دست لباس خریدم چون هنوز به سایز قبل از بارداریم برنگشتم.عروسی هم تو همون سالن عروسی خودمون بود و ما خیلی دوست داشتیم بریم که حداقل تجدید خاطره کنیم. اما ازشانس بد ما از صبح که بیدار شدم دیدم متین تب داره شروع کردم بهش دارو دادم ولی دیدم چشماشم بیحاله و انگار بچه جدی جدی مریضه.امابازم امیدوار بودم که تا عصری بهتر میشه ساعت ٢ بردمش دکتر و اونم گفت سرما خورده و دارو داد. اومدیم خونه هی منتظر بودیم که یه کمی بهتر بشه و ما بتونیم ٢ ساعت بزاریمش پیش مامانم و بریم عروسی که دیدیم نخیر انگار قرار نیست بهتر بشه و در آخر به این نتیجه ر...
21 شهريور 1392

آوار

١٧ شهریور ٩٢ امروز صبح من و متین خواب بودیم که یهو با صدای وحشتناکی بیدار شدیم.همسایه کناریمون خونشو تخریب کرده و داشت گود برداری میکرد .این روزا من همش منتظر بودم که خونمون بریزه پایین و امروز صبح با این صدای هولناک بیدار شدیم. متین بیدار شد و من دوباره روی پام خوابوندمش و خودم هم خوابم برد و بعدشم تا ظهر با متین تو اتاق خواب و آشپزخونه و توالت مشغول بودم و اصلا به اتاق عقبی نرفتم. ظهر قرار بود آقای همسر زود بیاد که بریم فشم مامانم اینا صبح رفته بودن و ما میخواستیم ظهر بریم.همین که همسر وارد اتاق شد  دیدم داد زد که اینجا چی شده؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ نگو صبح اون صدا هولناکه.صدای برخورد بیل مکانیکی به دیوار اتاقمون بوده و اینکه دیوار خونمو...
17 شهريور 1392

مرخصی استحقاقی

١٦ شهریور ٩٢ امروز رفتم اداره و با معاونمون صحبت کردم که مرخصی های استحقاقیمو استفاده کنم اونم موافقت کرد و اینطور شد که من تا ١٨ آذر مرخصی نوشتم.و دوباره اندکی خیالم از بابت متین آسوده شد. حداقل تا اون موقع پسر کوچولوی من تقریبا یک ساله میشه.حالا امیدوارم که مرخصی بدون حقوق دوباره آزاد بشه و بتونم تا عید رو خونه باشم.الهی آمین. متین این روزا کلماتی مثل مامایی.بابا.دد رو میگه پله آشپزخونه رو سریع میاد بالا و ازین کار خیلی لذت میبره. دستشو میگیره به مبل ها و راه میره .اما اعتماد به نفس بچم یکم زیاد خیلی موقع ها دستشو ول میکنه که بره و اینجاست که دستان پرتوان مامان مانع زمین خوردنش میشه.به شدت به سنگ هاش شومینه علاقه داره و مدام چهارد...
16 شهريور 1392

اسباب کشی

اول شهریور ٩٢ مامانم و بابام به خونه جدیدشون نقل مکان کردن. تمام هفته پیش درگیر اسباب کشی بودیم. روز جمعه متین و باباش رفتن خونه مادربزرگش و تا شب من متین رو ندیدم وقتی هم که اومدن متین خواب بود. داشتیم چایی میخوردیم که دیدم صداش اومد رفتم دیدیم بیدار شده و داره چهاردست و پا میاد تا منو دید وایساد و نگام کرد منم هی قربون صدقش رفتم و گفتم بیا.یهو دیدیم بغض کرد و شروع کرد به گریه.تاحالا همچین چیزی ازش ندیده بودم بچم دلش تنگ شده بود.خلاصه من رفتم خدمت آقا و کلی ناز و نوازش و بوس تا یکمی باهام آشتی کرد.قربونت برم متین.دوست دارم. ...
1 شهريور 1392

دیدار دوباره

پنج شنبه ٢٤ مرداد ٩٢ امروز دونا یکی از دوستای دوره راهنماییم من و ١٠ نفر از بچه هارو دعوت کرده بود تا بعد از سالها برای اولین بار همدیگرو ببینیم.من متین رو پیش آقای همسر و مادرش گذاشتم و رفتم.واقعا هیجان داشتم و البته کمی خجالت میکشیدم. ولی با دیدن بچه ها دیدم که جمع دوستای مدرسه همیشه همون صفای بچگی ها رو داره.همه با هم همونقدر صمیمی ونزدیک انگار نه انگار که ما سالهاست همو ندیدیم. حالا همه ازدواج کردن و به جز چند نفر همه بچه دارشدن.انقدر خوش گذشت که دلمون نمیخواست ازهم جداشیم.هدیه-سمانه-عطیه-الناز-دونا-فاطمه-زهرا-فرانه-وحیده-سمیه.کلی از خاطرات گفتیم و خندیدیم. خلاصه تا ساعت ٦ اونجا بودم و بعدشم رفتم خونه ماشین برداشتم و رفتم ...
24 مرداد 1392

تولد مامان خانوم

سه شنبه ٢٢ مرداد ٩٢ دیشب شب خوبی بود .برادرم با خانوم و بچه هاش اومدن خونه ما ویه مهمونی تولد کوچیک برپا شد. آقای همسر کیک گرفته بود و شام پیتزا سفارش دادیم که بچه ها کلی ذوق کردن. برادرم برام یه دیس بزرگ چینی به دسته های سیلور که فوق العاده قشنگه کادو آورد از طرف مامانم ١٥٠ تومن پول و در آخر هم جناب همسر که یه آیپد بهم هدیه داد. با بچه ا آهنگ تولد مبارک گذاشتیم و اونا کلی برامون رقصیدن. خلاصه که شب به یاد موندنی شد و بهم خیلی خوش گذشت. از همه ممنونم.
22 مرداد 1392

32 سال گذشت

دوشنبه ٢١ مرداد ٩٢ اول از همه به خودم تبریک میگم. تولدم مبارکـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ. ایشالله زنده باشم. گرد و قلمبه باشم. باورم نمیشه ٣٢ سالم شده . همیشه وقتی بهم میگفتن فلانی ٣٠ سالشه ٣٢ سالشه فکر میکردم چقدر بزرگه اما الان میبینم که من همچینم بزرگ نیستم .اگه سن و سال تو شناسنامه و صورت آدم نشون نده و هی یاد آدم نندازه که سنش داره میره بالا .شاید آدم اصلا گذر عمر رو متوجه نشه. وقتی میبینم که بچه هایی که خیلی از ما کوچیکتر بودن حالا برای خودشون خانوم و اقا شدن تازه میفهمم که ای بابا من چقدر پیر شدم. به هر حال چه بخوایم چه نخوایم عمر میگذره و سالی یه بار این روز تولد میرسه پس بهتره به جای اینکه به عدد سن ...
21 مرداد 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به من و متین می باشد